مروز دلم گرفته. نمي?دانم شايد بيشتر به خاطر كتابي بود كه حالم را دگرگون كرد. كتاب از كساني نوشته بود كه نمي?شناختمشان? اما هر موقع كه اسمشان مي?آمد? ضربان قلبم شديدتر مي?شد و دلم هري مي?ريخت. با اين حال كه نمي?شناختمشان و اصلا? لحظه?اي با آنها زندگي نكرده بودم? ام?ا... هر چه بودند? دوستشان داشتم.
نمي?دانم براي چه دوستت داشتم. من تو را نمي?شناسم و حتي نمي?دانم اسمت چيست؟ قصه?هاي زيادي شنيده بودم? اما تو قصه نبودي? تو را هر كه شنيد? گفت افسانه است? اما هر كه تو را به چشم خود ديد? گفت: ناممكن را به چشم ديدم. قهرمان قصه?هايم همه درشت هيكل بودند و زيبا با اسباني سفيد? اما تو رازدار اين دنياي فاني? فقط يك قلب داشتي؛ قلبي به بزرگي دريا و به زلالي چشمه?هاي جوشان.
مي?داني! براي اين دوستت دارم كه بوي حسين مي?دهي؛ ياد و خاطره?ات بوي كربلا مي?دهد و بوي عباس.
حالا فهميدي براي چه دوستت دارم...
به خاطر اينكه شهيدي!